اسلایدر

داستان شماره 1249

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1249

داستان شماره 1249

به عشق بازی من با ادامه بدنت


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوست جونا....خوبین همه؟ بالاخره از شر مدرسه خلاص شدم......چون حوصله ام سر میره کلاس کونگ فو با کلاس گیتار ثبت نام کردم....آخه کلاس زبانم تموم شده.این تابستون می خوام یه کم محمد رو اذیت کنم چون ازش دلخورم. اجازه بدین بگم چرا....از اول ماجرا....سه سال پیش من پسر داییم (علی) رو واسه شوخی گذاشتم

سر کار....نفهمید منم و باهاش دوست شدم.....بعد از دو ماه دیگه حوصله ام داشت سر می رفت.. از قضا چند هفته بود که محمد با دوتا از پسرای اقوام ( علی رضا و محمد صادق) خیلی دنبالم میومدن و هی بهم پیشنهاد دوستی میدادن.منم محل نمیدادم.تازه یه روز هم زدم تو گوش محمد..آخر به محمد گفتم فلانی رو میشناسی که دوست علی هست؟ گفت آره میشناسم....نکنه دوست توئه؟ گفتم نه خودمم...بیچاره کوپ کرد!!! بهش گفتم به کسی نگو...گفت باشه...آقا فرداش همه اقوام با هم رفتیم بیرون...عصر دیدم پسرای اقوام دارن یه جوری نگام میکنن.و هی با هم پچ پچ میکنن.....فهمیدم محمد کار خودشو کرده...بعد پسر داییم اس داد که دختر عمه چرا سر کارم گذاشتی...گفتم همین جوری....بعد از تو هم می خواستم بقیه رو امتحان کنم.گفت بیا با هم دوست شیم....خلاصه اینم استاد مخ زدن!!! بعد داداشش (عادل) که از بچگی هم بازیم بود و تو عالم بچگی به هم قول ازدواج داده بودیم بهم گفت فکر نمی کردم چنین دختری باشی....منم به خاطر اون با علی به هم زدم...بعد می خواست باهام دوست بشه...دو روز باهاش بودم اما نتونستم از رو ترحم باهاش باشم.ازش جدا شدم اما بعد از سه ماه فهمیدم که با دختر داییم (که میشه دختر عموش) س * ک * س داشتن..باهاش دعوای سختی داشتم که تا الانم ادامه داره (خیلی عوضیه)....خلاصه ماجرا به همین منوال گذشت...از یه طرف پسرای اقوام بهم کنه شده بودن و ولم نمیکردن.علی می خواست مثلا تلافی کنه رفت با دوستم (ندا) دوست شد....اما واقعا ضربه ی روحی بدی خوردم.منم از اون آدما هستما!!! رفتم با دوستش دوست شدم.بعد از یه مدت دیدم نمی تونم ولش کردم اما علی موند...یواش یواش با محمد دوست شدم و برای اولین بار دیدم که یه نفر عشقش واقعیه و به عشقش ایمان داشتم....این وسط علی مدام می خواست رابطه ی ما رو به هم بریزه....هر وقت هم میومد پشت خطم که دیگه واویلا بود...آخه علی خیلی غیرتیه...منم هر چی میگفتم به تو چه....بد تر میکرد با اینکه خودشم با ندا دوست بود.تازه یه بار هم گوشیمو گرفت تا پنج روز و به همه جواب میداد میگفت  دوست پسرشم....هر وقت می رفتیم خونشون گوشیم دست اون بود....تا حالا هم چهار بار دوستی من و محمد رو ریخته به هم....به خدا تا حالا دوازده بار خطم رو عوض کردم از دستش!!!! از دست اون و محمد صادق (که منو دیوونه کرده....میگه دوستت دارم و دست از سرت بر نمی دارم.) یه ماه پیش خطم رو عوض کردم و شمارش رو فقط خواهر جونم ، محمد و نازی (خواهر  علی و دوست خواهرم) داشتن.....یه هفته هست که دیوونه شدم....علی و محمد صادق دیوونم کردن!!! منم دو روز پیش فقط یه کلمه به محمد گفتم.....گفتم برو گمشو..و خطم الان خاموشه....بابام که خط دائمیم رو وصل کنه اونو برمیدارم چون کسی شمارشو نداره...آخه یا اون شمارمو بهشون داده یا نازی..... حالا دیگه......منم همین که باهاش نباشم حالش کلی گرفته میشه....چون دیروز اس ام اس داده بود به دوستم گفته بود دارم دیوونه میشم....چرا عشقمون به جدایی رسید....( محمد تا ادب نشی همین آشه و همین کاسه )....خب دیگه...حالا شما قضاوت کنین....سه ساله که آسایش ندارم....منم تصمیم دارم جلو محمد و مخصوصا علی همش با گوشیم الکی حرف بزنم....حالشون جا میاد..... حالا نظر شما چیه؟



*****نظر یادت نره******

 

[ یک شنبه 19 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1248

داستان شماره 1248

زخمهای عشق مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند

[ یک شنبه 18 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1247

داستان شماره 1247

اثر خشم


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..
پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.
پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود
پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است

 

[ یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1246

داستان شماره 1246

 

طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

 

[ یک شنبه 16 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1245

داستان شماره 1245

داستان پسرک وسگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم
کشاورز سری تسلامد داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند

.....

 

[ یک شنبه 15 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1244
[ یک شنبه 14 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1243
[ یک شنبه 13 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1242

داستان شماره 1242

داستان واقعی و غمگین دو دوست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه روز دوتا دوست بودن از غذا این دوتا دوست داخل دانشگاه با هم دوست شده بودن دوست اولی یه پسر خیلی خوشگل بود با پوست سفید و چشمای رنگی به زبون خودمون بچه خوشگل دوست دومی یه پسر معمولی و خوشتیپ با پوست سفید بچه خوشگل نبود اما تیپ شیک داشت این دوتا دوست همه جا با هم میرفتن همه کاری با هم میکردن اون پسر خوشگله خیلی دختر باز بود یعنی چون خوشگل بود همه دخترا بهش پا میدادن و حتی بهش پیشنهاد دوستی هم میدادن تا اینکه این پسر یه دوس دختر فاب داشت اما بجز اون دختر بازیشم میکرد این دوست دومی همه جا کمک این دوست اولش میکرد تو رفاقت براش کم نمیزاشت و هر کاری از دستش بر می اومد براش میکرد اما دوس دختر نداشت یعنی دوس دخترش بهش نارو زده بود و از غذا یه روز دوست اولی به رفیقش گفت بیا بریم یه نفر رو باهات دوست کنم اون یه نفر کی بود حالا خواهر رفیق فابش دوست اولی این دوتا رو با هم دوست کرد و یک ماه همه چی به روال گذشت دوست دومی خیلی کارا برای دوست اولیش بابت جبران این کارا کرد امادوست اولی ندیید یه روز دوست اولی گفت بیا بریم باغ یکی از بچه ها دخترارو هم ببریم دوست دومی گفت نه ولش کن امروز رو بی خیال از اون اسرار از این انکار تا گفت بریم ماشین دوماد عمم رو بگیریم از غذا این ماشین رو گرف و چپش کرد با کلی خسارت این دوست دومی برای اینکه این رفیقش ناراحت نباشه هر روز رفت دنبالش و بردش بیرون تمام دوندگیاش رو کرد تا ماشین درست بشه بعد از این کارا یه روز رفیقش برگشت بهش گفت که تقسیر تو شد که من ماشینو چپ کردم در صورتی که دوست دومی حتی داخل ماشین هم نشسته بود هنوز و با دوست دومی قهر کرد دوست دومی به دل نگرفت و رفت دنبال رفیقش و منتشو کشید و گفت تو رفاقت این حرفا نباید باشه و آشتی کردن از قضا گذشت و دوستیشون ادامه داشت تا اینکه دخترا شروع کردن دبه در آوردن تو دوستیشون رفیق فاب دوست اولی اول شروع کرد اما دوست دومی ساخت تا اینکه دوست اولی با دختره قهر کرد دوست دومی تلاش کرد که آشتیشن بده و این کارم  کرد اما دوست اولی ندیید در این هنگام دوست دومی با اون خواهره دوست بود و همچنان به دوستی ادامه میداد با تمام فیلم ها ساخت گذشت و گذشت تا اینکه دخترا هر دوماه یه بار زنگ میزدن هر وقت پسرا گله میکردن این دوتادختر بهونه می آوردن تا رسید تابستان و همه چی عوض شد دخترا گوشی هاشون رو باباشون ازشون
گرفت کلی دردسر براشون پیش اومد به گفته خودشون تا دوباره دوست اولی با دختره بهم زد و تابستان شد و این دوست اولی میرفت دختر بازی یه روز دوستای این دوتا رفیق تصادف میکنه میره بیمارستان این دوتا میرن بیمارستان ببینش اما بحثشون میشه اینبار مقصر دوست دومی بود بعد از چند وقت میره معذرت خواهی اما رفیق اولی شروع میکنه تو رفاقت شرط گذاشتن و گله کردن  اما دوست دومی فقط نگاش میکنه و لبخند میزنه در اخر بقلش میکنه و عذر خواهی میکنه تا این قضیه هم تموم میشه یه روز این دوست اولی میره در خونه دوست دومی تا برن بیرون اما دوست اولی اول میگه حمامم بعد از اینکه رفیقش 20 دقیقه دم در منتظرش میمونه از حمام که میاد بیرون نمیره دوستشو ببینه با تلفن میگه من نمیام و کار دارم و مهمون داریم در صورتی که نشسته بود تو خونه تا ساعت 10 فوتبالشو ببینه و رفیقش ناراحت میشه و میره اما قهر نمیکنه فردا شبش میره پارک زنگ میزنه رفیقش برنمیداره اس میده کجایی نگو بجای اینکه این دوست دومی قهر کنه دوست اول قهر کرده تا اینکه دوست دومی بالاخره اعصابش خورد میشه و دور رفاقت با این دوست اولی رو خط میکشه تا یک ماه حتی محلش هم نمیده تا اینکه دوست اولی میاد عذر خواهی اما دوست دومی میگه من میبخشمت من بلد نیستم مثل تو تو رفاقت با رفیق فابم شرط بزارم تا اینکه دوباره دوست میشن دوست دومی میدونه که دوست اولیش تا یه دوست تازه میبینه این دوست قدیمی رو رها میکنه تا یه دختر میبینه این دوستش رو میفروش تا فوتبال باشه این دوستشو میفروشه اما رفیق دومی میگه تو رفاقت عیبی نداره تا اینکه بالاخره تابستان تموم میشه دیگه اون دختر مدرسه ای هایی که باهاش دوست شده بودن محلش نمیدن این رفیق اولی دوباره میره سراغ اون دختری که دورشو خط کشیده بود و گفت دیگه طرفش نمیره شماره خواهرشو که الانم دوست دومی باهاش بهم زده بود واسه همیشه گرفت و زنگ زد اما با کمال نا باوری بعد از اینکه با دختره تماس گرفت با اون هرزه آشغال و اون برگشت بهش گفت که رفیق دومی که مهیار باشه نمیزاره ما با هم دوست باشیم و رفیق اولی که میلاد باشه با اینکه میدونست دروغ میگه با این که میدونست من تو رفاقت براش کم نزاشتم با اینکه میدونست من مثل داداشم دوسش دار یه اس داد بهم امشب با این مضمون که تو حق نداری به من بگی چی کار کن چی کار نکن تو حق نداری به من بگیی با عشقم صحبت نکن منظورش همون عشقش بود که تا دوماه پیش چشم دیدنش رو هم نداشتا و در آخر نوشته بود تو یه آدم حسود از خود راضی هستی که به من گفت منم برگتم بهش تمام گله امو کردم و بهش گفتم دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم واقعا امروز بد سوختم وقتی که باهاش قهر کردم تمام دوستام گفتن دیگه باهاش آشتی نکن ارزشش رو نداره اما من گفتم اشکال نداره پشیمونه اما من از یه سوراخ 3بار نیش خوردم این داستان رو براتون نزاشتم دلتون واسم بسوزه ها اینو گذاشتم که به هرکسی اعتماد نکنید اگه رفیقی دارید که شمارو به جنس مخالف مفت میفروشه اگه رفیقی دارین که تند تند از شما طلب کاره و واسه همه چی باهاتون قهر میکنه اگه رفیقی دارید که وقتی باهاتون بد میشه همه اسرارتون رو رو میکنه اگر رفیقی دارین که شمارو فقط برای غم هاش میخواد نه تو شادیاش و اگر رفیقی دارید که تا یه دوست جدید تو زندگیش پیدا شد شمارو گذاشت کنار برای همیشه ببینین چی میگم برای همیشه دورشو خط بکشین که الان مثل من نسوزید این داستان کاملا واقعی بود این داستان خیلی طولانی تر از این جرف ها بود اما امشب آتیش گرفتم دوس داشتم
خرخرشو بجوم
امروز تو پارکینگ دانشگاه پشت یه پرایده نوشته بود "بازی روزگار آینه را محتاج خاکستر میکند" این
جمله رو بهش گفتم و مطمن هستم که برمیگرده عذر خواهی میکنه ولی حتی اگه به پام بی افته نمی بخشمش نمیبخشم خدای من بزرگه اینو مطمن باشه این دوستم و اون دوس دخترش و و خواهرش که یه روزی دوسش داشتم من هیچ وقت نمیبخشمشون هیچ وقت این داستانم کاملا واقعی بود دوست اولی میلاد
بود و دوست دومی شهرام که خودم باشم

 

[ یک شنبه 12 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1241

داستان شماره 1241

داستان پسرانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان ببخشد اگه اين داستان يكم.....اما خيلی باحاله تا آخر بخونيد از خنده بتركيد

گاو در سکوت نیمه شب مشغول جویدن ته مانده ی خوراکی های مسافران بود که اتومبیل شاسی بلندی کنارش، در جاده، ایستاد. چهار جوان، جز راننده، نیم تنه ها ی خود را از پنجره های آن بیرون کردند و صدای گاو درآوردند ، آنچنان بلند که مالک گاو در کلبه اش از خواب پریده و فحشی محلی نثار تهرانی ها می کند
پسرها خنده کنان نیم تنه خودشان را داخل اتومبیل می کنند
پویا پدال گاز را فشرد و در مدت کوتاهی که به دنده ی پنج می رسید با کنترل ضبطش، پنج-شش آهنگ عوض کرد تا به آهنگ 665 رسید
  دوسِت ندارم، سر کاری *** پارتی داری تو شهرداری؟
سام بعد از روشن کردن نوعی سیگار که در آستینش جاسازی کرده بود با دادن فحشی نیم تنه دار، به سه نفر پشت اتومبیل پیوست. خیلی کم پیش می آمد که در این جمع، جمله ای رد و بدل شود که در آن از اصطلاحات نیم تنه دار استفاده نشده باشد. رامین آخرین قطرات ته بطری ویسکی را بالا کشید و بطری آن را از پنجره ی کشویی به بیرون پرتاب کرد؛ آرمین برادر ناتنی اش از کیف دو بطری دیگر درآورد و به قصد تحریک، انها را نشان رامین داد؛ رامین قصد قاپیدن آن ها را داشت که با نیمچه ترمز پویا همگی به روی حامد که مشغول پاک کردن عینکش بود می افتند
آره عسله چشات چه نازه***بابات ترانه سازه***شدی مهندس سازه***مامانش به چیش می نازه؟
پسرها در حالی که از روی هم بلند می شدند یکی یکی به ترتیب نوامیس پویا را به خاطر رانندگی اش به صف کردند اما پویا داشت به حشره ای که روی شیشه ی ماشین پخش شده بود نگاه می کرد و به این فکر می کرد که اگر بجای این حشره، گاوها پرواز می کردند چه می شد!؟
حامد که از دومرتبه لکه شدن عینکش به شدت عصبانی بود بر سر پویا فریاد زد که صدای آن ضبط لعنتی را کم کند. سام که عصبانیت حامد را می دید سیگاری را روی لبان او گذاشت و با دادن انواع فحش به پویا و اقوامش سعی در آرام کردن  او داشت.حامد سیگار را از روی لبانش تف کرد ؛ سام غرزنان سیگار را از کف اتومبیل برداشت و شروع به پک زدن آن کرد
رامین و آرمین هم با گفتن به افتخار داداشی، بطری ها را با هم بالا کشیدند و بعد از هر جرعه مدتی به هم نگاه می کردند ،وسعی داشتند دعوایی که نیم ساعت پیش ، بخاطر دادن فحش مادر به همدیگر پیش آمده بود، را فراموش کنند
 دیگه جونم به لب رسیده  ***  چون دلش رو میده به هر غریبه
حامد که متوجه آمدن اتومبیلی از روبه رو شده بود خطاب به رامین و آرمین گفت که آن زهرماری ها را پایین بیاورند، سام هم در پشتیبانی از حامد با پا، پس گردنی به رامین زده و بطری اش را می قاپد .پس از رد شدن آن اتومبیل، سام جرعه ی اول را بالا می کشد و برای بار چندم شروع به تعریف خاطراتش در سفری که به آن ور آب رفته بود کرد و از زنان روسپی که در راهروهای هتل قدم می زدند تا دستی از اتاقی آنها را بداخل بکشد می گفت، از اندام آنها و از روسپی می گفت که بر سرش دعوا بود؛ بقیه پسرها هم مات تخیلات خود، دچار دپرسی عدم دسترسی، شده بودند. سام بی دلیل شروع به خندیدن کرد؛ بقیه همچنان به همدیگر نگاه می کردند و درواقع به آن زنان
رامین درعین بی خیالی بدون اینکه به اطرافیان خود اعتنایی کند،  پنجره کشویی اتومبیل را باز کرد و زیپ شلوارش را پایین کشید
پویا که از آینه بغلِ اتومبیل نازنینش، شاشیدن رامین را دید به شدت عصبانی شده و بر سر او فریاد می زند اما رامین با خونسردی او را تهدید می کند که رانندگیش را بکند و گرنه ماشینش را به کثافت می کشاند؛ پویا فرمان را رها می کند و به سمت رامین هجوم می برد؛ پسرها سعی می کنند جلو او را بگیرند، حامد به سرعت خم شده تا فرمان را بگیرد که متوجه حضور گاوی وسط جاده می شود
 دافی بَده دافی بَده دافی و آقایه با هم بَده
 نتیجه ی تمام واکنش ها وحتا ترمز سریع پویا این بود که گاو به چند قدم آن ورتر پرتاب می شود
بدون اینکه کلامی ردوبدل شود همگی به گاو پهن شده وسط جاده نگاه می کردند تا اینکه سام به آرامی گفت پستوناشو دیدید؟
حامد یک پس گردنی نثارش می کند آرمین خطاب به بقیه پسرها گفت "بدبختا اگه پستون داشته یعنی شیریه یعنی برو رو رقم میلیون به بالا"؛ پویا تا این جمله را می شنود سریع دنده عقب می گیرد و به سرعت دور زده و مسیر رفته را اینبار با سرعتی بیشتر برمی گردد
 میری بیرون، نکن اونقدر خودتو بزک مزک * شیطونی میگی، میرم خرید، کلک ملک *دلمو کردی با این کارات ترک مرک* گشت ارشاد بگیرت من میارم سند مند
همه از پنجره بیرون را نگاه می کردند تا مطمئن شوند کسی آنها را ندیده ؛ این تنها سام بود که تحت تاثیر سیگاری و ویسکی چند لحظه پیش همچنان زیر لب می خندید که ناگهان با نعره ی یا ابالفضل آرمین همگی خشکشان میزند؛ پویا به شدت ترمز می کند و همگی در حالی که رنگ به چهره شان نمانده به جایی که آرمین نگاه می کند نگاه می کنند؛به رامین
آرمین گریه کنان فریاد می زد "پسرانگی داداشم نیست ،از جاش کنده شده
حامد به لکه خونی که گوشه پنجره ی کشویی بسته شده بجا مانده نگاه می کند و رو به پویا با صدای بلند می گوید "دستمال پیدا کنید نباید بزاریم خون زیادی ازش بره
پویا می گوید همه دستمالهایش کثیف است
آرمین بلافاصله پیراهنش را درمی آورد و روی محل خونریزی فشار می دهد
سام می گوید "خون ه دیگه بند میآد اصلا شاید وقتشه!...ها؟!" پویا اجازه خندیدن ِ بعد از تیکه انداختن را به سام نمی دهد و با مشتی او را نقش کف ماشین می کند
حامد رو به پویا می گوید سریع حرکت کن برو بسمت یه درمانگاهی جایی
آرمین گوشش را به دهان رامین نزدیک تر می کند تا ناله های زیر لب برادر ناتنی ش را بشنود
"میگه پسرانگی م
حامد که به نوعی حس مدیریت بحران گرفته سریع رو به پویا می گوید "راست می گه، اول باید پسرانگیش ش رو پیدا کنیم، پویا دور بزن سریع برو همونجایی که به گاوه زدیم
پویا "اما" وسط می آورد؛ آرمین جواب می دهد  "اما بی اما!، قضیه قضیه ی پسرانگیه ،نمی فهمید!؟
پویا به سرعت جاده را دومرتبه دور می زند و به سرعت به محل تصادف با گاو بر می گردد
 حامد بطری ویسکی را برداشته و درش را محکم می کند و به خود می گوید به الکلش نیاز داریم
لیموزین پیاده میشین بر و بر** نگاه می کنید پچ پچ زر و زر *میپرسین آهنگه چیه شر و ور؟ نه منگلیات ال و ال
سام گوشه اتومبیل افتاده؛ رامین مدام زیر لب پسرانگی ش را صدا می زند آرمین به شدت پیرهنش را بین دو پای رامین فشار می دهد و پویا بشدت گاز می دهد اما حامد آنی فریاد میزند "نگه دار پویا
اتومبیل توقف می کند
حامد ادامه می دهد "شاید پسرانگی رامین همین جاها افتاده باشه ممکنه بری جلوتر لهش کنی ... بذار چراغات روشن بمونه، می ریم پایین دنبالش
  پویا و حامد پیاده می شوند و به دنبال پسرانگی می گردند. سام که تازه به خود آمده کف ماشین بالا می آورد سپس با صورتی زرد به آرمین و پیرهن خونی مابین پاهای رامین نگاه می کند آرمین به او می گوید اگر عقلش سر جایش آمده بیاید و دستمال را فشار بدهد تا او هم به جویندگان پسرانگی بپیوندد
چند لحظه بعد ، همچنان حامد و آرمین جستجو می کنند ؛ پویا همچنان که ماشین و نور ماشین را به چند قدم جلوترهل می دهد زیر لب نق می زند "دیشب این موقع دنبال چی بودیم و امشب دنبال چی!" .در این بین نیسان مخصوص حمل مرغی از سمت مقابل پیدایش می شود و نرسیده به آنجا توقف می کند. پویا و آرمین و حامد مات و مبهوت به آن اتومبیل نگاه می کنند و راننده آن اتومبیل هم گیج تر از آن سه، به نور افتاده در چشمش و به گاو پهن شده روی زمین و به آرمین بدون پیراهن و در انتها به ساعتش نگاه می کند.عقلش حکم می کند سریعا دور بزند سریعا هم دور می زند و با شتاب بر می گردد.حامد خطاب به دو جوینده دیگر می گوید "عجله کنید احتمالا راننده نیسان به پلیس خبر می ده
داخل ماشین هم، رامین ناله ی زیر لبش را از "پسرانگی م پسرانگی م"  به  "من دیگه نمی تونم من دیگه نمی خوام زندگی کنم من دیگه نمی تونم ..." تغییر داده؛ سام هم برای دلداری دادن به او از تعدد دو جنسی ها می گوید و اینکه امروزه با عملی ساده، جنسیت افراد را تغییر می دهند رامین مانند بچه ها خود را در آغوش سام جای می دهد اشک در چشمانش جمع می شود و به زحمت ازو می پرسد  "یعنی دیگه نمی تونم اون زنایی که تعریف کردی ..." سام سریع حرفش را قطع می کند "بدبخت به اون زنها فکر نکن اصلا الآن به زن فکر نکن خون بیشتری ازت میره، اسکل اونایی که تعریف کردم خالی بندی بود؛ اینا رو تو یه فیلم دیده بودم برا شما اسکلا هم تعریف کردم
موقعیت درام بین سام و رامین با فریاد حامد شکسته می شود .حامد به سرعت به سمت ماشین می دود و در کشویی را باز کرده و پسرانگی  رامین را که داخل بطری ویسکیست نشانش می دهد پویا هم سریع پشت رل نشسته  دور میزند و به سمت نزدیکترین درمانگاه گاز می دهد
گاو در سکوت نیمه شب به سمت گاو پهن شده روی زمین می رود و "مو" بلندی می کشد آنچنان بلند که مالکش از خواب پریده و به زبان محلی می گوید این چه وقت جفت خواستنه
 برگرفته از فیلمنامه یازده و چهارده دقیقه ی گریگ مارکس

 

[ یک شنبه 11 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1240

داستان شماره 1240

نوشته روی دیوار


بسم الله الرحمن الرحیم
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد

 

[ یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1239

داستان شماره 1239

داستان پسری تنها( غمگين

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای آخر خرداد ماه بود که پسرک به مادرش قول داده بود امتحانات خرداد ماه را به خوبی پشت سر بگذراد تا مادرش هدیه ای به او بدهد .
خانواده ی انها فقیر بودند و او چهار - پنج خواهر و برادر قد و نیم قد داشت پدر خانواده کارگر بود و او با حقوق کارگری کمی که داشت به سختی خرج خانه را در می اورد
درس خواندن برای پسرک در محیط شلوغ خانه واقعا سخت بود ولی او خسته نمی شد و هروز تلاش خود را بیشتر می کرد .
بالاخره روز موعود فرا رسید . پسرک همراه مادرش برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت . وقتی کارنامه را دید از شدت خوشحالی دست مادر را گرفت و با او شروع به دویدن کرد و با هم می خندیدند حال وقت ان شده بود که مادر هدیه ای به فرزندش بدهد
 خیلی خوشحالم عزیزم واقعا دستت درد نکند خیلی زحمت کشیدی
 خواهش می کنم مادر وظیفه ام بود
 حالا دیگه باید به قولم وفا کنم و هدیه ای بهت بدهم چی می خواهی
نه مادر هیچی نمی خواهم الان وضع مالی پدر خوب نیست ولش کن
 نه پسرم من به تو قول دادم هر چی می خواهی بگو اگر در توانم بود حتما تهیه اش می کنم
فرزند داشت با خودش فکر می کرد که چه بگوید خلاصه گفت
 اگر امکان دارد امروز ناهار قرمه سبزی درست کنید اخه یکسال هست که نخوردیم
باشه عزیزکم
مادر در دلش خیلی ناراحت بود چون نه گوشت داشت نه به اندازه کافی برنج نمی دانست چه کند
خلاصه به خانه رسیدند مادر زود رفت به اشپزخانه دید مقداری سبزی و مقدار ناچیزی برنج که یک نفر هم سیر نمی کند دارد
با خودش گفت من به پسرم قول دادم و این ناچیزترین هدیه ای است که او در خواست کرده پس حتما باید درست کنم .
چادرش را به سر کرد و رفت با کلی عذر و خجالت از همسایه ها مقداری برنج و گوشت گرفت .
به خانه برگشت و دست به کار شد با همان مقدار موادی که داشت خوروشت قرمه سبزی ساخت که بویش تا هفتا کوچه ان طرف تر می رفت
پدر به خانه امد گفت
زن مگر ما گوشت داشتیم که قرمه سبزی درست کرده ای ما حتی برنج هم به اندازه کافی نداشته ایم چه برسد به گوشت
زن نمی دانست چه بگوید چون می دانست شوهرش به شدت بدش می اید که از همسایه ها چیزی قرض کنند او می خواست موضوع را عوض کند گفت
 پسرم برو کارنامه ات را بیاور تا پدر ببیند . امسال خیلی درسش را خوب خوانده است باید چیزی به او هدیه بدهیم
 زن من از صبح تا شب دارم *** می ریزم پول اضافی ندارم که خرج او کنم بالاخره بگو ببینم از کجا گوشت اوردی
در همین حال پسرک کارنامه اش را اورد و نزدیک پدر ایستاده بود تا پدر فقط دست نوازشش را بر سر او بکشد
مادر گفت: ببین چقدر نمره هاش خوب شده
می گی یا نه از کجا گوشت اوردی
 من تصمیم گرفتم برایش قرمه سبزی درست کنم تا هدیه ای به او داده باشم برای همین یکم گوشت و برنج از همسایه ها ........
تو چی کار کردی ؟ همین یکارت مونده بود که بخاطره یک الف بچه سکه ی یک پولمون کنی جلوی در و همسایه الان می آیم حالیت می کنم زن
پسر گفت: تقصیر من بود مرا کتک بزنید با مادر کاری نداشته باشید نه نه اون بخاطره من این کار را کرده او تقصیری نداره
برو کنار بچه حالا دیگه زبون در اوردی تو به من می گی چیکار کنم
در همین لحظه پدر پسرک را هل داد و سر پسرک به دیوار خورد ولی هیچ خونی نیامد و پسرک نقش بر زمین شد.
پدر به سراغ مادر رفت و یک سیلی به او زد که مادر همش فریاد می زد پسرم پسرم
 بگذار بروم بچه را ببینم او هیچ تکانی نمی خورد تو بعدا هم می توانی مرا کتک زنی پس فعلا بذار برم
پدر سیلی دوم را زد دیگر خون داشت از دهان مادر جاری می شد پدر او را رها کرد
مادر شتابان به سمت پسر رفت
هر چه تکانش داد پسرک هیچ عکس العملی نشان نمی داد او دیگر نفس هم نمی کشید و جان به جان افرین تسلیم کرده بود
مادر همچنان پسرک را در اغوش گرفته بود و اشک می ریخت
..................
یادمان باشد
گر گلی پــــــر پــــــر شود بــــــرود از پیش مـــــــا
از غم دوری آن نداریم خواب و خوراک سالها
پس در مواقع عصبانیت کاری نکنیم که باعث پشیمانیمان شود مخصوصا به اقا پسرهای گلی بود که یک روز پدر می شوند آنها یادشان باشد دست بلند کردن رو زن و بچه اشن هنر نیست و با اینکار شاءن کلمه مقدس پدر را می اورند دو- سه روز ناراحت بودم شاید اون طوری که شایسته بود نتوانستم توصیف کنم ولی وقتی ادم با خودش فکر می کند می گه اخه چرا پسرک بی گناه مرد همه ی این ماجراها سر یک قرمه سبزی بود؟

[ یک شنبه 9 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1238

داستان شماره 1238

 

داستان پسر کوچولو و تقاضای پول از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟پدر گفت:بله حتماً چه سؤالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سؤالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: بیست دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود به من ده دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.گفت:خوابی پسرم؟
پسر گفت:نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا . بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا بیست دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

 

[ یک شنبه 8 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1237

داستان شماره 1237

داستان آقا معلم و پسرهای خوشگل کلاس   

 

 بسم الله الرحمن الرحیم 

اومد توی کلاس و بساطش رو انداخت روی میز. گفت امروز میخوام امتحان بگیرم. سر و صدای بچه ها بلند شد که “آقا اجازه صفر میشیم؛ نه آقا شما که نگفته بودین؛ آقا تو رو خدا نه؛ ما هیچی نخوندیم؛ و........
وسط هیاهوی بچه ها، میلاد هم یه چیزی میگفت ولی واضح نبود. آقا معلم هم تلاش میکرد بفهمه میلاد چی میگه ولی سر و صدا نمیذاشت. آقا معلم عصابی شد و گفت بچه ها ساکت میلاد میخواد یه چیزی بگه. بعدش یه لبخند ملیح زد و به میلاد گفت “بگو عزیزم، بگو ببینم چی میگی؟
میلاد گفت “آقا اجازه، نمیشه به همه ی بچه ها همینطوری یه نمره ای بدین؟
آقا معلم با همون خنده ی ملیحش چند ثانیه فکر کرد و بعدش گفت “چرا نمیشه؟! الان همینکارو می کنم
نشست روی صندلیش و در حالی که چهره ی بچه ها رو رصد میکرد اسم چند تاشون رو صدا زد: “میلاد، امید، رضا، محمد، محسن، بهنام، مسعود” و گفت “بیایین پای تخته
خودکارشو برداشت و در حالی که انگار قند تو دلش آب میشد گفت “باریکلا میلاد جان، تو از همه خوشگل تری، بیست برو بشین! مسعود و بهنام شما هم بیست! به تو هم بیست میدم محمد اما امید تو نوزده میشی. به رضا هم به خاطر اینکه لباسای قشنگی داره و موهاش طلاییه بیست میدم و گرنه به خاطر اضافه وزنش باید بهش نوزده میدادم. برید بشینید. ماشالا، ماشالا، آفرین پسرای خوب
بچه ها در حالی که همه با تعجب به هم نگاه میکردندآقا معلم بازم شروع به صدا زدن اسم کرد. “علی، حسین، بهزاد، سهیل، مرتضی، محمد حسین، نیما، مهدی، جابر، احسان” بچه ها اومدن پای تخته. آقا معلم گفت: شماها همه تون تو مایه های هفده هجده هستید. بهتون میدم هفده اما به مهدی واسه موهای اتو کرده اش و مرتضی به خاطر چشمای درشتش میدم هیجده ٫ برید بشینید. آفرین
“خوب، بقیه دیگه زیر شانزده هستید ولی خوب اونایی که لباساشون قشنگ و نو باشه شانزده و نیم میدم. لباس قشنگا بیان پای تخته.” چندتا از بچه ها رفتن پای تخته و آقا معلم گفت ” خوب نمره هاتونو دادم فقط حمید تو بیا ببینم جنش شلوارت چیه؟ نه خوبه! به تو میدم هفده. خوب بشینید. بقیه هم که موندن اسماشونو بخونن بر اساس خوشگلی و خوشلباسی بهشون نمره میدم
 آقا اجازه، بهداد؟        معلم: چهارده
 آقا اجازه، حسن؟         معلم:حسن هم .پانزده
 آقا، حسین؟         معلم:باریکلا حسین. شانزده
 آقا اجازه، غلام ؟        معلم:بشین بابا .دوازده
 آقا اجازه، محمود؟  معلم:محمود جان ببینم کفشاتو؟ خوبه. فشن موهاتم خوبه. بشین .هفده
آقا اجازه، موسی؟ معلم:چه وضعشه؟ تو دهات شما شونه اختراع نشده؟ بشین ببینم عتیقه .ده

و اینطور گذشت اون روز امتحان. بچه ها بر اساس قیافه، مو، لباس و کفششون نمره گرفتن. خیلیا خندیدن، خیلیا ناراحت شدن

[ یک شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1236

داستان شماره 1236


تائید کننده باور را پیدا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پدری نزد شیوانا آمد و ازاو در خصوص رفتار ناهنجار پسر نوجوانش راهنمایی خواست. شیوانا پرسید: “مگر پسرت چه می کند!؟”مرد گفت: ” او به طرز متفاوتی نسبت به بقیه جوانان لباس می پوشد و موهای خود را به شکلی زننده آرایش می کند و رفتاری مغایر با بقیه دارد. هر چه به او می گوئیم که این کار باعث بی حیثیتی خانواده می شود به گوشش نمی رود
شیوانا گفت: ” فرزند تو جایی بابت این رفتارش از کسی تائید می گیرد. ببین چه کسی به این شکل عجیب و غریب او می خندد و در عمل ( و نه در گفتار) او را به خاطر این شکل خاص تحسین می کند!؟ انسان های بد کار بد انجام می دهند چون کسی یا پنداری آنها را به این باور رسانده که کار بد چندان هم بد نیست! بد بودن و زشت بودن کارهای پسرت را کسی یا کسانی به شکل دیگری معنا می کنند! این افراد را پیدا کن و از آنها بخواه که هر وقت پسرت مقابل آنها ظآهر شد حالت انزجار به خود بگیرند و با نفرت از شکل ظاهری  او طردش کنند. پسرت بلافاصله رفتاری را پیشه می کند! تا از دیگران تائید بگیرد!” تائید کننده باور را پیدا کن!
مرد با عصبانیت گفت:” چه می گوئید استاد!؟ در خانواده ما همه اینکار را زشت می دانند و هیچکس رفتار او را تائید نمی کند. دوستان این پسر هم همگی از خانواده های محترم هستند. چگونه ممکن است او تائید این مسخره بازی را از کسی بگیرد
مرد ناراحت و عصبانی از نزد شیوانا بیرون آمد و به سوی خانه اش به راه افتاد. او آنقدر عصبانی بود که کارهای آن روزش را نیمه کاره رها کرد و سرزده وارد خانه شد. وقتی قدم به درون حیاط منزل گذاشت در کمال حیرت دید که همسر و فرزندانش پسر جوان را که لباس زنان پوشیده تشویق می کنند واو را به خاطر شیرینکاری هایش در جامه زنان تحسین می کنند. حق با شیوانا بود. تمام اعضای خانواده در عمل با خندیدن به رفتار ناهنجار پسر او را به این باور رسانده بودند که رفتارش چندان هم زشت نیست! مرد با شرمندگی سرش را پائین انداخت و بدون اینکه با هیچکس حرفی بزند غمگین و ناراحت از لابلای جمع خانواده عبور کرد و به درون اتاقش رفت و با خودش خلوت کرد. می گویند از آن روز به بعد دیگر آن پسر ناهنجاری نکرد

 

[ یک شنبه 6 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد